سپینودسپینود، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

عشق کوچک زندگی ما

سفر شمال(بهار 93)

سلام عسل مامان دوشنبه پیش در یک تصمیم ناگهانی ما با خانواده عمو مقداد و عمو کامران ساعت 12 شب حرکت کردیم سمت رامسر.... سفر خیلی خوبی بود عزیزدلم به شما هم خوش گذشت یه دوست جدیدم پیدا کردی گل مامان، مهرسانا جون تقریبا یکسال از شما کوچولوتره که تو این سفر شما مدام سر اسباب بازی بهم گیر می دادین هرچی تو بر می داشتی اون می خواست و همینطور برعکسش امیدوارم همیشه شاد و سرحال باشی جوجه من حالا بریم سر وقت عکسای خوشملت ...
10 خرداد 1393

اردیبهشت93....

سلام عروسک مامان  نمی دونم از کی میتونی خودت بیای وبلاگ خوشگلتو به روز کنی تا دیگه مامان توش مطالب غمگین ننویسه حالا بذار برات بگم از اتفاقاتی که تو این ماه به سرمون اومد: از اول اردیبهشت رفتی مهدکودک اما همش بی قراری می کردی از صبح که می فهمیدی داریم میریم مهد از خونه شروع می کردی به گریه تا وقتی که می ذاشتمت مهد مربی ات می گفت وقتی شما میرید آروم میشه.....  موقعی هم که میومدن دنبالت چشمات اشکی بود قربونت برم خلاصه که دلم مامان حسابی غصه دار می کردی تا اینکه باز دوباره مریض شدی تب بالا و گلو چرکی بازم آمپول و دارو ..... اینجوری شد که دیگه بابایی اکبر و مامان ناهید دیگه اجازه ندادن بری مهد و دوباره زحمت شما افتاد گرد...
5 خرداد 1393

کلینیک خدا.....

به کلینیک  خدا  رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا  فشار خونم را گرفت، معلوم شد که  لطافتم  پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه  اضطراب  نشان داد. آزمایش ضربان  قلب  نشان داد که به چندین گذرگاه  عشق  نیاز دارم، تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود ...  و آنها دیگر نمی توانستند به  قلب  خالی ام خون برسانند. به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با  دوستانم  باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر  حسادت  زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا ک...
5 خرداد 1393
1